ستایش ستایش، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

ستایش

مهمونی شرکت

سلام کوچولوهای مهربون خوبین من که خیلی خوبم . تو ماه رمضون با مامان رفتم سرکار . آخه تا حالا سرکار مامانمو ندیده بودم شرکت مهمونی داده بود ما هم دعوت بودیم نمی دونین چقدر خوش گذشت ساحل اومده بود خیلی بزرگ شده الان دیگه خانم شده اینقدر با هم تو سمرقند بازی کردیم و از پله برقی بالا رفتیم که صدای همه در اومد تو مهمونی یه عالمه عمو و خاله بود همشون هی بوسم می کردن یکی می گفت شکل مامانشه یکی می گفت شکل باباشه خلاصه ما که نفهمیدیم بالاخره شکل کی هستیم  اونشب یه دوست جدید پیدا کردم اسمش باران بود خیلی شیطون بود کلی با هم بازی کردیم ولی می دونین جای نگار خیلی خالی بود دلم خیلی براش تنگ شده حتما اونم الان خیلی بزرگ شده ...
4 شهريور 1392

دختر خوب

سلام دوستای خوبم . چند وقت پیش قول دادم که تنبلی رو بزارم کنار و وبلاگمو به روز کنم ولی نشد چون مامان محل کارش عوض شده و خیلی سرش شلوغه همش دیر می یاد خونه دلم برای همتون تنگ شده . چند وقت پیش تولد دو سالگیم بود مهمونی نداشتیم فقط منو بابا و مامان بودیم خیلی خوش گذشت جاتون خالی من الان بزرگ شدم کاملا می تونم حرف بزنم فقط گاهی وقتا از بس حرف می زنم مامانم عصبانی میشه میگه ستااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااایش کم حرف بزن مامان این عکس تولدم دو سلگی منه ...
3 شهريور 1392

واکسن 18 ماهگی

سلام مهربونا . خوبین ؟ من که اصلا خوب نیستم شما که نمی دونین چقدر درد داشت تازه مامان جونم هم پیشم نبود . دیروز صبح مامان منو سپرد دست عمه آزاده من که نمی دونستم کجا می رم وقتی منو گذاشت تو کالسکه خیلی خوشحال بودم فکر کردم می ریم تفریح بعدش رفتم یه جایی که دو تا خانوم بودن یکیشون بهم خندید اول منو گذاشت تو ترازو گفت 10 و 400 بعد با یه متر قدمو اندازه گرفت گفت 81 . بعد یه چیزی زد به دستم که صدای جیغمو تا آسمون برد تازه بی انصاف بعدش شلوار مو کشید پایین یه دونه از همونا تازه محکمترش به پام زد نمی دونین مردمو زنده شدم از همه بدترش این بود که مامانی نبود تا بغلم کنه دلم می خواست موهای خانومه رو بکشم تازه با عمه هم قهر کردم  وقتی ماما...
26 دی 1391

داداش امیر محمد

سلام . خوبین ؟ من خیلی خیلی حالم خوبه . آخه الان 2 ماهه که عزیز اومده پیشم دیگه نمی رم خونه مامان اعظم . از اومدن عزیز خیلی خوشحالم چون دیگه مامان کله سحر بیدارم نمی کنه و تا ساعت 10 می خوابم عزیز برایم غذاهای خوشمزه درست می کنه و یه عالمه باهام بازی می کنه ولی یه چیزی هست دلم برای خونه مامان اعظم تنگ می شه آخه امیر محمد هر روز اونجاس . دیگه کمتر می یاد خونه امان از دست این عمه آزاده تنبل . دیشب مامان اعظم  با عمه  اومدن خونه ما واااااااااااااااااااااااااااای  نمی دونین چقدر ذوق کردم وقتی امیر محمد رو دیدم کلی با هم بازی کردیم . بعدش رفتم خونه عمه یا عالمه بازی کردیم ولی وقتی مامان اومد منو ببره خونه داداشی یه عالمه گریه کرد ...
5 دی 1391

یه تصمیم واقعی

سلام . از خدای مهربون می خوام که همیشه همه سالم و سرحال باشین . امروز یه تصمیم بزرگ گرفتم می خوام به کمک مامان مطالب وبلاگم را به روز کنم از خدا می خوام وقت مامان آزادتر بشه تا بتونه کمکم کنه . دوستای خوبم من الان 1 سال و 6 ماهمه . تقریبا بزرگ شدم 12 تا دندون دارم خیلی راحت راه می رم چند تا کلمه مثل : بابا ، مامان ، آجی ، داداش ، جوجو ، هاپو ، دیدی ، بده ، آب و ... را می تونم بگم ولی هنوز نمی تونم جمله بسازم . دلم برای نگار جونم خیلی تنگ شده نمی دونم چرا دیگه برام پیام نمی زاره . امیدوارم زودتر ببینمش . شب یلدا رفته بودیم خونه دایی خیلی خوش گذشت همش بازی و شیطونی می کردم تازه با دایی و بابابزرگ رفتیم بیرون . من واسه اولین بار برف رو دیدم ام...
3 دی 1391

عذرخواهی به خاطر تاخیر زیاد

سلام دوستای گلم . نگین این ستایش هنوز نرسیده بی معرفت شده . آخه اولاش که مامان وقت نداشت هی مجبور بود شیرم بده ، پوشکمو عوض کنه تازه عزیز جونم اومده بود کمکش . بعدش هم که رفتیم شمال خونه عزیز . بعدترش مامان جونیم رفت سرکار منو گذاشت خونه مامان اعظم . آخه مامانیم کارش عوض شده میره یه جای دیگه . تازه مامان جونی نگارهم رفته مامانم خیلی ناراحت شده . عوضش نگار خوش به حالش شده . منم هر روز که مامان منو می زاره و میره سرکار دعا می کنم که ایشااله دیگه نره پیشم بمونه . دوستای گلم من چند روز دیگه یه سالم می شه . الان 5 تا دندون دارم . یه کوچولو راه می رم . مامانم میگه خیلی دختر خوبیم آخه اذیتش نمی کنم .         &...
8 تير 1391

آخرین روز کاری

سلام دوستای قشنگم . اومدم باهاتون خداحافظی کنم . البته نه واسه همیشه ها . واسه چند روز . امروز روز آخریه که مامان میاد سرکار . الان با هم رفتیم و مامان از همه خداحافظی کرد . کلی برامون دعاکردن و به مامان گفتن که زود برگرده بیاد شرکت . منم یواشکی بهشون گفتم دوستشون دارم . ایشااله که من بچه خوبی باشم و مامانم رو اذیت نکنم تا بتونه زود بیاد سرکار پیش دوستاش . بوووووووووووووووووووووووس .   ...
25 خرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ستایش می باشد