سلام دوست جونیا . خوبین ؟ من حالم خوبه خوبه . این روزا مامان از دستم شاکی می شه هی بهم میگه بچه جان آخه چرا اینقده راه میری یه جا بشین دلم سوراخ شد خوب چیکار کنم آخه اینجا جام خیلی تنگ شده دارم خفه می شم مجبورم هی خودمو تکون بدم مامان جونم راستی جمعه دایی سعدی با زن دایی اومدن خونه ما بعدش با هم رفتیم خونه دایی یاسین . زن دایی نهار درست کرد رفتیم جنگل خیلی خوش گذشت مهدی یا عالمه بزرگ شده بود اولش هی حجالت می کشید بعدش دیگه خوشحال شد وقتی ما رو دید هی به بابایی می گفت عمه ( یعنی همون عمو ) ...