ستایش ستایش، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

ستایش

خورشید خانم

  خورشيد خانم دوباره مهمون خونه ماست مثل هميشه روشن مثل هميشه زيباست با دستاي قشنگش ناز مي کنه گلا رو وقتي گلا مي خندن حس مي کنم خدا رو گلاي سرخ باغچه جون مي گيرن دوباره خورشيد موطلايي حرفاي تازه داره کاشکي هميشه خورشيد قصه برام بخونه حتي شباي تاريک تو آسمون بمونه ...
21 فروردين 1390

تعطیلات نوروز 1390

  سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام دوستای قشنگم . چقدر دلم براتون تنگ شده بود  تعطیلات خوش گذشت ؟ به من که خیلی خوش گذشت رفتم خونه مامان لیلا . یه عالمه دوستای خوب داشتم که تا حالا ندیده بودمشون مثل بابابزرگ - خاله محبوبه - خاله نسرین - خاله زهرا - عزیز خانم - خاله آزاده - پارسا - کامیار - سپنتا - خاله مهری .... اووووووووه نمی دونین چه خبر بود  تازه مامانم یه عالمه دختر خاله های باحال هم داشت هی بهم می گفتن نفسسسسسسسسسسس . تازه عروسی دایی مرتضی هم بود من و مامانم باهاشون عکس انداختیم ولی نمی تونم عکسشو براتون بزارم که ببینین مامانم دعوام می کنه  ...
14 فروردين 1390

خروس جنگی

من كه به اين قشنگي ام با پر و بال رنگي ام يكه خروس جنگي ام قوقولي قو قو     ببين ببين تاج سرم ببين ببين بال و پرم اين قد و بالا را برم قوقولي قو قو   منم خروس خوش صدا هميشه بانگ من به پا ببين مرا ببين مرا قوقولي قو قو دهم هميشه آب و دان به مرغ و جوجه ها نشان منم خروس مهربان قوقولي قو قو   ...
19 اسفند 1389

ستایش خودشو نشون داد

سلام خدای مهربون . امروز فهمیدم مامانم خیلی خوشحاله که منو بهش دادی . سلام دوستای مهربونم . یه اتفاق خیلی با مزه ، امروز برای اولین بار یه تکون حسابی خوردم که مامانم ترسید دستشو گذاشت رو دلش که منو حس کنه خیلی خوشحال شدم که مامانم منو دوست داره بهم گفت که از امروز برام یه وبلاگ درست می کنه که من هر چی بخوام توش بنویسم  البته من به مامانم می گم مامانم می نویسه  آخه من خیلی کوچولوام تازه پس فردا چهار ماهم تموم می شه . راستی بگم تولدم کیه مامانم می گه ۲۲ تیر ۱۳۹۰ . وای خدا چقدر دوست دارم زودتر بیام ...
14 اسفند 1389

مادر بزرگ خوبم

مادربزرگ وقتی اومد خسته بود چار قدش و دور سرش بسته بود صدای كفشش كه اومد دویدم دور گُلای دامنش پریدم بوسه زدم روی لُپاش ...
14 اسفند 1389

باغ پرنده ها

سلام دوستای من . سلام مهربونا . دیروز خیلی خوش گذشت با مامان و بابا رفتیم یه جای شلوغ  یه عالمه سرو صدا داشت مامان هی به بابا می گفت عسل اینو چقدر نازه اونو چقدر نازه من که ندیدم چی نازه  بعدش رفتیم یه جای دیگه بابا بهم گفت : گلی جان ببین این پرنده چقدر قشنگه بهش می گن کاکادو وقتی اومدی یه کوچولوشو برات می خرم کاش زودتر ببینم اون چیه بابا می گه نازه ...
14 اسفند 1389

نگرانی مامان

سلام دوستای من . سلام خاله ها . دیروز با مامان رفتیم پیش خانم دکتر  خانم دکتر کلی مامانو دعوا کرد آخه مامان جونم هفته پیش از پله های خونمون قل خورد افتاد پایین .  خانم دکتر فکر می کرد یه بلایی سر من اومده ولی وقتی صدای تالاپ تولوپ قلبمو شنید خیالش راحت شد  مامان می خواست بدونه که من بالاخره ستایش می شم  یا امیرعلی  ولی دکتر گفت هنوز معلوم نیست  من می دونم مامان می خواد که من ستایش باشم آ خ جون ...
14 اسفند 1389

مورچه و زرافه

مورچه داره می بافه با نخ زرد و یشمی برای دوستِ خوبش یه شالِ گرمِ پشمی ریخته کنارِ دستش صد تا کلافِ کاموا مورچه می گه: «خدایا ! تموم می شه تا فردا؟ » زرافه دوستِ مورچه فردا می شه سه سالش هر چی براش می بافه تموم نمی شه کارش   ...
14 اسفند 1389

مهمونی خونه نگار

سلام دوستای خوبم . خوبین ؟ خیلی وقت بود نیومده بودم بهتون سر بزنم آخه مامان جونم این روزا خیلی سرش شلوغه  چه خبر ؟ چی کار می کنین ؟ راستی من و مامانم و بابام ۵ شنبه رفته بودیم خونه دستم نگارجون . اینقدر خوش گذشت . نگار خیلی با مزه بود همش می گفت : این چیه ؟ این چیه ؟ نگار از بابام می ترسید یواشکی نگاش می کرد . تازه یه عالمه اسباب بازی خوشگل هم داشت  خلاصه جاتون خالی خیلی خوش گذشت . ...
14 اسفند 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ستایش می باشد